مقدمه:
این سفرنامهگونه را در پی پیشنهاد آقای میرزایی برای چاپ در نشریه نگاه نو نوشتم. به مناسبت دیدارهای اخیرم با کسانی چون ابوالقاسم سعیدی نقاش بزرگ ایران، امیرهوشنگ ابتهاج یا ه. ا. سایه، و پرویز دوایی و دیگران.اما این نوشته نیز به خیل نوشتهها وترجمههای مجوز ناگرفتهای پیوست که بیشتر از سوی ارشادی ها و برخی هم به دست خود ناشران و پیش از ارسال برای ارشاد و البته از ترس ارشاد، ممنوع و مردود شدهاند. یعنی که این نوشته هم توسط سردبیر به سرنوشت «بیاجازهها» دچار شد. این است که سرانجام بر آن شدهام تا آن را همراه با بقیه نوشتهها، که به تدریج خواهند آمد، در کانال تلگرام نازیآباد به رؤیت همگان بگذارم. و مدام این بیت حافظ در ذهنم تکرار میشود که: شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند/ هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش. این است آن سفرنامه:
سلام
وقتی گفتم مراد از سفرم به اروپا علاوه بر دیدار از پسرم و نوهها در سویس، در درجۀ اول دیدار با سایه در کلن، پرویز دوایی در پراگ، شیوا فرهمند راد در سوئد و البته ابوالقاسم سعیدی و علی شاکری و بابک امیرخسروی در باریس است، که برای سلامت هرکدام به دلیلی نگران بودم، خواستید که با سایه و دوایی برای نگاه نو مصاحبه کنم. خبرهایی که از سایه میرسید البته از آمادگی جسمی او برای چنین کاری خبر نمیداد. پرویز را هم نمیدانستم پس از ضربۀ مغزی سال گذشته در چه وضع و حالی خواهم دید. تلفنهایم از آمریکا به او بیش از آن که خیالم را راحت کند نگرانم کرده بود. چارهای جز دیدار رویاروی با هر دوشان نداشتم. قرار شد ببینیم چه میشود.
در پاریس
از پاریس شروع میکنم که اولین مقصدم بود. به حکم اقامتی یازده ساله در پاریس، دوستان زیادی در آنجا دارم که دیدارشان همیشه غنیمت است. روز 7 ژوئیه به خانۀ رضا عطار دوست نازنینم فرود آمدم. از دیدن کامران بهنیا، فریدۀ امیرمعزی، و شیوا معیری دلشاد شدم. شیوا سال گذشته عباس معیری، شوهر نازنین و انسان شریف و دلپاک و عارف، و مینیاتوریست فوقالعاده را به سبب کرونا از دست داده و هنوز سیاهپوش و سوگوار بود.
با ابوالقاسم سعیدی (شنبه 16 ژوئیه)
دیدار با ابوالقاسم سعیدی، نقاش بزرگ ایرانی مقیم فرانسه که در زمان وزارت فرهنگ آندره مالرو (1959-1968) به عنوان نقاش شهر پاریس شناخته شده، نقاش درخت و نور و بلور و انگور و زلالیت و صفا و رنگ و رهایی را میتوانم به جرأت گوهر تابان سفرم در پاریس بخوانم. به خانهاش رفتم. همانجا که وصفش خود داستان دیگری است که گفتهاید جا کم دارید و باید کم بنویسم. خانۀ ابوالقاسم سعیدی، یا به قول ما دوستانش ابول، چه آن باغ قدیمی روستایی نیاوران با دیوارهای کاهگلی و گچ-مالیده بر دیوارها و با گیاهان خودرو و وحشی و هرس ناشده و درخت ارغوانی که روی استخر آب سبز رنگ پرماهیاش سایه گسترده بود- همچون بهشت آغازین خلقت، دست نخورده و امن و آرام برای گیاهان و جانورانش، و او که آدم این باغ بود- و چه آپارتمان یک اتاقهای که هم خانه و هم نگارخانۀ اوست و شهردازی پاریس آن را به عنوان کارگاه نقاشی در اختیار او گذاشته، به مصداق این عقیدۀ شخصیام که خانۀ انسان روح صاحب آن را بازمیتاباند، همواره مالامال از صفا و سادگی در حد وارستگی و در عین حال سرشار از ذوق و هنر و عشق و زیبایی است، خانهای که همۀ تزئینها و تعمیرها و طرحش کار دست خود اوست و انسان بهر استی وقتی قدم در آن میگذارد انگار به خانۀ روح او دعوت شده است. روحی که در عمق دریاهای جان غوطهها زده و گوهر ناب معنی و زیبایی را در صدف جانی شیفته و صیقل خورده یافته است. چندان صیقل خورده که به سادگیای دست نیافتنی و نورانی دست یافته است. خانه در قلب محلۀ سن ژرمن ده پره پاریس و در کوچۀ بوزار (هنرهای زیبا) است. وقتی وارد میشوم یاد آن بارها و بارها که به این خانه آمدهام و همۀ خاطرههای شیرین و زیبایی که از آنها داشتهام از اعماق چاه گذشتهها یک به یک تازه میشوند و به سطح میآیند. قلبم فشرده میشود.
با ورودم به خانه از دری که همیشه باز است صدای خندۀ بلند و آشنایش بلند میشود و شوخیهای همیشگیاش.
«ببخشید خانم عزیز شما کی هستید؟ من شمارو میشناسم؟ به دعوت کی آمدهاید؟» و من اندکی یکه میخورم. نکند حواسش پرت شده؟ چهرهاش خیلی جدی مینماید چندان که جا برای تردید نمیگذارد. اما آغوش باز و روبوسی دوستان قدیمی پردۀ شک را کنار میزند. میزند زیر خنده و میپرسد: «باور کردی؟ انگار یک لحظه باورت شد؟» تصدیق میکنم. میگوید: «خب فکر کردم بعد از این همه سال چه طوری شوکهات بکنم.» و خوشحال است که توانسته مرا فریب بدهد. خوشم میآید. از این دل زنده که نقشه کشیده مرا غافلگیر کند خوشم میآید. مینشینیم. مثل همیشه. او سرجای خودش و من سرجای خودم. مثل قدیمها. مثل دیروزها. میروم سریخچال. یخ میآورم. معلوم است برای چه. مثل گذشتهها که تنگ غروب که میشد حالت رعشه به دست و بدنش میداد و می گفت: دیر شده. زود باش برسون. و من یخ را از یخچال بیرون میآوردم.
خانه تغییرات اساسی کرده. دیگر جای چیزها را در آشپزخانه نمیدانم. میروم ظرفی بیاورم برای پسته. داد میزند که «آهای چیزی را نشکنی.» و هردو میزنیم زیر خنده. اشارهاش به گذشتهها بود و زمانی که بیست تایی بشقاب خریده و همه را مثل ستون رویهم در کنار دیوار آشپزخانه چیده بود تا بعداً بگذارد در قفسه و من که برای کمک رفته بودم خوردم به ستون بشقابها و همه ریخت و شکست.
حالا دیگر نشستهایم. با یک کاسه پسته و دو لیوان روبرویمان. ابول بی مقدمه میگوید:«تو اصلاً میدانی من چند سالمه؟»
تقریباً میدانم اما دقیق نه. از روی محاسبات ریاضی فکر میکنم باید حدود نود و دو سه ساله باشد. می-گویم «نه»
«من 97 سالمه. باورت میاد؟»
باورنکردنی است. چهرهاش به زحمت شصت ساله مینماید. و چشمانش. جشمانش برقی جوانانه دارد. با همین چشمان است که به دنیا نگاه میکند و آن نورها و رنگهای زنده را میبیند و کشف میکند و روی پرده میآورد.
«میدانی چیه نازی؟ من الان در 97 سالگی خودم را یافتهام. تازه خیال می کنم به عمق هترم، به عمق نقاشی، دست یافتهام...من اکنون به جوهر ناب زندگیام رسیدهام و با آن یکی شدهام... من دیگر نه نام دارم نه نشان. نام من ابوالقاسم نیست. نام فامیلم سعیدی نیست. هویت من نقاشی است. نامم نقاشی است. نشانم نقاشی است. کارم نقاشی اسبت...من غرقه در وچد و شور و جذبۀ نقاشیام... به هیچکس نیاز ندارم. هیچکس را نمیبینم. حتی نزدیکترین دوستانم را. به دیدار هیچکس نمیروم. تنها زندگی میکنم تا وقتم فقط مال نقاشی باشد... تمام وقتم را، وقتی بیدارم، نقاشی میکنم. به هیچ چیز و کس نیاز ندارم. نقاشی عشق و معشوق و معنی زندگی من است... به فکر فروش و درآمد و اینها نیستم. دخترم تأمینم می-کند...»
برق چشمانش چنان شاداب و زنده و جوان است که گویی از عمق جانی جوان برمیآید. ابول دو سرگرمی مهم داشت. یکی تنیس و دیگری تار. از آنها میپرسم. میگوید:« الان تنها تاسفم از سن و سال بالایم این است که دیگر نمیتوانم تنیس بازی کنم. تار را هم تا حدی گذاشتهام کنار. ابول آن وقتها با تارش دوبیتیهای باباطاهر را میخواند. با صدایی بسیار گرم و جذاب و بم و خسته. صدا هنوز هم همان صداست.
با علی شاکری (17 ژوئیه)
در پاریس علی شاکری دوست دیرینم را میبینم که حالا با عصا راه میرود و سوار و پیاده شدنش از تاکسی برایش دشوار است. اما همان علی است. همان انسان شریف و بیغش. با معلوماتی عمیق و وسیع و حافظهای بیمانند. از سیاست تا شعر، از فیزیک و نجوم تا موسیقی، حالا وارد مقولۀ واژهسازی و ترجمه هم شده است. با آن که از هجده سالگی به فرنگ آمده اما خوشنویس است، حافظشناس است و ادبیات فارسی و فرهنگ و هنر و موسیقی ایرانی را با همۀ دستگاهها و گوشههایش، عمیقا میشناسد و خود دستی در موسیقی و شعر دارد. و در عین حال دائره المعارفی از موسیقی کلاسیبک غربی است. از وقتی دست به کار ترجمۀ رسالۀ دکترای دکتر شاپور بختیار شده نظرهای جالبی در زمینۀ ترجمه و ارزش واژهها دارد. معلومات و اطلاعات علی چه از نظر عمق و چه از حیث وسعت اگر نه بی نظیر که کم نظیر است. در عمرم چنین انسان مطلع و فرزانه و در عین حال وارسته و پاکدل و پاک دستی ندیدهام. شاید تجسم واژۀ علامه و فاضل که در متون قدیم خواندهایم هم خود اوست. کتی ابریشمی به رنگ بژ براق به تن دارد. از جنس آن معلوم است که به سالهای دور تعلق دارد. این روزها جنس ها همه بنجل است. با شلوار کرم رنگ. و ریش سفید ویکتور هوگویی که انگار از دل دودمانهای اشرافی پاریس یا از رمان پروست بیرون آمده. در کافه لو روستان مشرف به باغ لوکزامبورگ قرار ملاقات داریم. بعد از اشربه در کافه به رستورانی در همان نزدیکی میرویم، برای صرف اطعمه. تا دیروقت شب و تازمانی که رستوران ببندد نشستهایم و حرف میزنیم. وقتی از او خداحافظی میکنم و تنها میشوم بیش از همیشه از وسعت دانش و پاکی ضمیر این انسانی که کسی از کاروبارش خبری ندارد، غرق شگفتی میشوم. انگار این بار بیشتر از همیشه میشناسمش و تحسینش می کنم. لابد چون سن و سال خودم هم بالا رفته شناخت و قدرشناسیام از خوبیها بیشبتر شده است..
با فریدۀ رهنما (18 ژوئیه)
در پاریس دخترخاله فریدۀ رهنما را هم دیدم. دخترخالۀ مادرم که در تهران زندگی میکند و حالا برای من این فرصت بی نظیری است که میئوانم او را ببینم. به انتخاب او در کافه معروف سلکت نشستیم. کتاب فقط سینما و همین فریدون رهنما را برایم آورده. میخواهد به بهترین نحو از من پذیرایی کند. من هم میگذارم تا هر چه میخواهد برایم سفارش بدهد. از فریدون رهنما میگوید و از رابطهاش با مصطفی فرزانه و نیز از رابطۀ صادق هدایت با مصطفی فرزانه میگوید واقعیتهایی را بیان میکند که شنیدهها و دیدههای مستقیم و زیستۀ خودش است و البته به کلی با آنچه در روزنامهها و سایتها در بارۀ مصطفی فرزانه خواندهام و خواندهایم متفاوت و بلکه متضاد است. آن روز مصطفی فرزانه هنوز زنده بود. چند روز بعد که خبر فوتش را شنیدم به یاد حرفهای فریده افتادم که با توصیفها و تعریفهای رسانهها سخت متفاوت بود.
فریده هم قصد داشت به دیدار سایه برود. اما او هم مثل من رفتن سایه به بیمارستان را شنیده بود و جالا قصد داشت دیدار از سایه را به پایان سفرش درآغاز ماه اوت موکول کند. هرچند که بعداً از آن منصرف شد. به گمانم به همان دلیلی که من با چشمان خود در کلن مشاهده کردم.
از پاریس با سایه حرف زدم. در بیمارستان بود. پرسید کی میآیی؟ گفتم سایه جان تو زود خوب شو و برگرد به خانه تا بتوانم ببیبنمت. گویا با فریده هم نظیر همین گفتو گوی تلفنی را داشته بود.
از طریق یلدا در جریان وضع سایه بودم. از من دعوت کرد وقتی به کلن میروم به خانۀ او بروم. خودم هم در همین فکر بودم. تا زمانی که خبر خبرگزاری فارس را دیدم که گویا معاون وزیر ارشاد با یلدا تماس تلفنی داشته و جویای حال پدرش شده و قول هرگونه کمک به او داده است. چنان برآشفتم که اعتراضم را، البته با ادب و احترام، به یلدا منتقل کردم. گفتوگوی زیادی به صورت پیام نوشته و صوتی داشتیم. حرف من این بود که باید مواظب حیثیت سایه باشد و او از کار خود دفاع میکرد. وقتی درنهایت گفت لزومی به تذکر نمیبیند وخودش میداند چه میکند، سکوت پیشه کردم. اما تصمیم گرفتم به خانۀ او نروم. در کلن دوستان زیادی داشتم که در گذشته هم وقتی برای دیدن سایه رفته بودم در منزل آنان اقامت کرده بودم. بار آخر در خانۀ خدیج مقدم بودم و گاه با او به دیدن سایه میرفتم. هربار که خدیج نمیآمد سایه سراغش را میگرفت و میپرسید: خدیج را چرا نیاوردی. که البته خدیج برای بردن من در نهایت میآمد. تازگی که کتاب گذر عاشقانۀ عمر او را میخواندم نکتۀ تازهتری از دوستی آن دو برایم مکشوف شد.
در کلن با سایه
وقتی خبر بازگشت سایه را به خانه خواندم راهی کلن شدم. اما در این میان به نکات دردناکی هم پی بردم. گویا سایه را به دلیل عفونت مثانه و شاید کلیه به بیمارستان برده بودند،گویا ماههای متمادی زخم بستر شدید داشته که عفونی شده و شاید از همان سبب به درون بدن زده بود. (این را از خانم دکتری که دوست من است شنیدم). از زمانی که قدرت راه رفتن را ازدست داده بود ابتدا گرفتار صندلی چرخدار و سپس اسیر بستر شده بود.
گویا دوست نداشته زن اوکراینی که برای نظافت خانه و تهیۀ غذا در اختیارش گذاشته بودند و کلمهای آلمانی نمیدانست دست به بدنش بزند. هرچند اساساً در برابر رسیدگی به بدنش به طور کلی مقاومت میکرد. چه برای شستوشو و جه برای تعویض لباس. زخم دور و زیر شکم ناشی از تمیز نشدن بدن و نرسیبدن هوا و عدم گردش خون، و زخم پشت ناشی از نشستن مدام بر صندلی چرخدار و حالا خوابیدن بود. این ها را میدانستند اما به دادش نرسیده بودند تا حالا که عفونت به بدنش نفوذ کرده بود.
عجبا که از وقتی سایه به بیمارستان منتقل میشود جماعتی که نام نمیبرم در فکر محل تدفین سایهاند و این که باید جنازه را به ایران ببرند و با سفارت برنامه ریزی شود و غیره. قلبم از شنیدن و دیدن این همه بیرحمی به درد میآید. سایه زنده است و این جماعت به فتوای خود بر او نمرده نماز میخوانند. گویا غرض فرستادن جنازه یک سر از بیمارستان به گورستان در ایران است. به هرحال سایه به اصرار خود و کمک دختر کوچکش آسیا به خانه میرود. اما در خانه خبری از پرستاری نیست. جز همان زن اوکراینی که حتی در وظایف خودش که تهیه و دادن غذا به بیمار است تعلل میورزد. نه پرستاری، نه تعویض پانسمانی، نه ماساژ و حرکتی برای بیمار با زخم بستر عمیق. سایه در گرمای 39 درجه بی کولر و تهویه، زیر لحاف کلفت، با پرده های بسته. و نگاه سایه به دیوار خالی روبرو. وقتی اولین بار وارد اتاق سایه می-شوم، اولین چیزی که به ذهنم خطور میکند همین زخم بستر است. هرچند که نمیدانم او چنان خطیر به آن گرفتار است.
مرگ در غربت
بگذار تا بگریم پیشاپیش
در غربت نخواسته
بر روز مرگ خویش.
میدانم ای عزیز
آن روزِ هرچه هیچ
تصویر دیر و زود و فراز و فرود نیز
با ذهن آدمی
خاموش میشود
هر بوده در نبود فراموش میشود
اما
احساس میکنم
خاکم در این مغاک غریبهست.
اینجا بنفشههای لب جویبار خشک
افسانۀ گریستن آب رفته را
باور نمیکنند
اول مهر ۱۳۹۸
به شوق دیدار سایه روز 21 ژوئیه از پاریس به کلن میروم. روز قبل از پاریس با او حرف زده بودم و منتظرم بود.آن روز هم سراغم را از آسیا گرفته بود. تا وارد میشوم لبخندی ناشاد صورتش را میگیرد. غصهدار میشوم. شاعر ارغوان در اتاقی کوچک که به اندازه دو برابر تخت اوست دراز کشیده. در گرمای بی امان اروپا زیر لحافی کلفت در اتاقی نیمه تاریک با پردههای کشیده و درهای بسته. چشم به دیوار روبرو دوخته که حتی یک تابلوی نقاشی هم بر آن نیست. دیواری لخت و خاکستری. و سکوتی خالی. آن هم برای سایه که به رسانه و خبر از هر نوع معتاد است. شاعر ارغوان انگار سرنوشت خودش را سروده که به «تماشاگه ویرانهها» نشسته است.
مثل همیشه وقتی مرا میبیند اولین چیزی که میگوید این است: «آمدی دخترعمو؟» و میافزاید: «میدانی که ما با هم فامیلیم؟» همیشه همین را میگوید. «میدانی ما با هم پسرعمو- دختر عموییم؟» میدانم. خودش بارها آن را گفته و مرا دخترعمو صدا میکند. من هم او را پسرعمو میخوانم. از حال فریده (رهنما) میپرسد. میگویم که او را در پاریس دیدهام و خیال داشته در انتهای سفرش به دیدن سایه بیاید. میگوید فریده خیلی دختر خوبی است. تعریفش را میکند. در این دیدار که سه ساعتی طول میکشد سایه مدام حرف میزند. حرفهایش پر است از گله و شکایت از فرزندانش که از آنان با «آنها» یاد می-کند. دراین میان آسیا هم میرسد. پردهها را باز میکند. دری را که به تراس کوچکی باز میشود می-گشاید. به آسیا کمک میکنم. سایه میگوید تمام در را باز کن. در را تمام باز میکنم. انگار دل سایه هم باز میشود. دلتنگیاش انگار کمتر میشود. اتاق روشن میشود. گله میکند که: «پردهها را میکشند و در ها را میبندند و میروند و مرا تنها میگذارند و میگویند داری میمیری...»
سخنانش نامفهوم است. تارهای صوتیاش مجروح شده. از آسیا علتش را میپرسم. میگوید« از بس در بیمارستان فریاد زده». سایه در بیمارستان بیتابی میکرده، نمیخواسته در بیمارستان بماند. می خواسته به خانه برود. اما دختر بزرگ که گویا دولت مسئولیت مدیریت بیمار را با تقبل هزینۀ همهگونه خدمات پزشکی و درمانی به او سپرده بود، اصرار بر ماندن او در بیمارستان دارد. وقتی سایه از خوردن دارو امتناع میکند به او میگویند تا دو ساعت دیگر میمیرد. سایه در غیبت آنها آسیا را به بیمارستان میخواند. میخواهد نواری ضبط کند تا در آن این را بگوید: (به نوار گوش میکنم) «به مرگ بگید منتظر من نباش...من مردنی نیستم. من در دل مردم ایران زندگی میکنم.. من مرگ ندارم. سایه مرگ نداره!»
چهرهاش تیره و غبارآلود است. هیچگاه او را این گونه غمزده ندیده بودم. میخواهم فضا را عوض کنم. از کسانی که برایش سلام فرستادهاند میگویم. از جمله از علی میرزایی و این که از من خواستار مصاحبهای با او شده است. خندۀ غمانگیزی میکند و رویش را که به دیوار روبرو است به سوی من برمیگرداند و نگاه میکند. از علی میرزایی تعریف میکند. به او میگویم وقتی با ابوالقاسم سعیدی بودم گفت 97 ساله است و الان همۀ هویتش نقاشی محض است. میپرسم سایه جان. اگر کسی از شما این را بپرسد چه میگویی؟ متأسفانه متوجه نمیشوم چه میگوید. اما از کیوان میگوید.
میگوید: «یک بار خواب کیوان را دیدم. هیچوقت خوابش رو نمیدیدم. این خواب آن قدر کامل بود. هرچه میخواستم به او بگویم گفتم. هرچه میخواستم از او بشنوم شنیدم. هر کاری که دوست داشتم همراه با او بکنم کردیم. انگار تمام عمر رفاقتم با کیوان در همان خواب پرو پیمان خلاصه شده بود. طوری از او پر شده بودم که دیگر برای همۀ عمرم اگر نمیدیدمش برایم بس بود. پوری بیمارستان بود. رفتم دیدنش. این را به او گفتم. لبخندی زد و گفت: سایه جان من هرشب مرتضی را همین طور در خواب میبینم».
سایه در آن غروبگاه بی وقفه تا شب حرف زد. بی مکث. همه گلایه. شب شده بود و دیرگاه. قرار شد روز بعد برگردم. بعد خبر دادند سایه کرونا گرفته و نمیشود او را دید. هرچند علامتی از کرونا نداشت. نه تب. نه درد مفصل. اساسا هرگز ندیدم از دردی شکایتی کند. با این حال چند روزی نرفتم. چند روز بعد که قصد دیدار سایه را داشتم علی امینی هم خواست با من بیاید. هرچند که سخت از رفتار سه ماه پیش یلدا رنجیده بود. گویا با اجازۀ سایه با یکی از همکارانش در بی بی سی به دیدار سایه رفته بود تا شاید مستندی از او تهیه کنند. سایه در پاسخ علی که اجازۀ آوردن دوستش را به نزد سایه میخواست گفته بود: «دوست دوستان من دوست من است.» آن عصر همه چیز خوب پیش رفته بود تا یلدا سر رسیده و در میان مصاحبۀ آنها با تندی عذر هر دو را خواسته و از خانه بیرونشان کرده بود. فیلمها را هم پاک کرده و گفته بود از سایه به اندازه کافی فیلم و صدا هست. بروید از آنها استفاده کنید. در این میان سایه هم در وضعیت دشواری قرار گرفته بوده و هر چه گفته بود که آنها به دعوت او آمده و مهمان او هستند فایده ای نکرده ویبا سایه نیز به درشتی و توهین سخن گفته بود. علی امینی میکفت از این رفتار تحقیر و توهین آمیز تا دو هفته خواب نداشته است. به هر حال حالا با من همراه شده بود تا به دیدار سایه برویم. این بار بنا بر تجربۀ بار اول که بخشی از حرفهای سایه را درست متوجه نشده بودم، فکر کردم حرفهایش را ضبط میکنم تا هم بعد گوش کنم و هم فراموش نکنم. با این فکر بود که از سایه اجازه گرفتم حرفهایمان ضبط شود. که با خوشرویی اجازه داد و همۀ آن دو سه ساعتی که نزدش بودیم ضبط شد. علی هم با موبایلش فیلم گرفت. این بار هم وقتی وارد اتاق سایه شدیم پردهها کشیده و اتاق نیمه تاریک و دری که به تراس کوچک باز میشد، بسته بود و چشمان باز سایه به روبهرو، به دیوار خالی اتاق دوخته بود. از ما خواست پردهها را بکشیم و در تراس را باز باز کنیم. علی به تراس رفت تا از آنجا فیلم بگیرد و من نزد سایه نشستم. سایه امروز حالش خیلی بهتر بود. چهرهاش نورانی بود و آن تیرگی غمآلود بر چهره اش نبود. نمی دانم درد میکشید یا نه. اما چیزی نشان نمیداد. سایه این بار قصد شعر داشت.
در این میان آسیا هم رسید. به آسیا گفت پوشۀ آبی را از اتاق دیگر بیاورد.آسیا رفت و برگشت و گفت چیزی نیافته است. این بار به دقت و جزء به جزء و مو بهمو نشانی داد. آسیا با پوشۀآبی برگشت. سایه پوشه را به من داد و گفت برایش بخوانم. شعرهای تازهاش بود. قدیمترینشان تاریخ 15 اسفند 97 را داشت و اخیر ترین به نظرم اسفند1400. بعضی از شعرها را دو سه سال پیش که به دیدارش آمده بودم به من نشان داده و خواسته بود برایش بخوانم. بعضی را نیز به نظرم در مجلۀ بخارا دیده بودم که احتمالاً خودش آنها را نداده بود. آن روز سه سال پیش یلدا هم بود و از ما عکس گرفت. آلما هم بود.
سایه به من گفت: ارغوان را بخوان. منظورش این شعر بود:
تماشاگه ویرانی
ارغوان! میبینی؟
به تماشاگه ویرانی ما آمدهاند
ماندهایم
تاببینیم نبودن را
آخر قصه شنودن را
پشت این پنجرۀ بسته هنوز
عطر آواز بنان مانده ست
شهریار اینجا شعر نقاشش را خوانده است
آن شب افشاری
با کسایی و قوامی و ادیب
تا قرایی و فرود
وان درآمد از اوج
شجریان، لطفی.
چه شبی بود دریغ
زندگی روی از این غمکده برگردانده است
ارغوان!
در و دیوار غریب افتاده
چه تماشا دارد؟
***
سایه تعریف میکند که توری در تهران راه افتاده برای توریستها. از هرکس چهل هزار تومان میگیرند. اول میبرند به خانه او در خیابان کوشک و آخرش گویا خانۀ هدایت است.. میگوید کسی فیلمش را برای او فرستاده. افراد میروند و ارغوان را لمس میکنند. میگوید: ً امامزاده شده». و میخندد. بغض-آلود. «... ارغوان را میگویم»
و این هم ارغوانی دیگر. پیشگویی شاعر؟ که برایش میخوانم:
ارغوان!
امسال هم نشد
دیدار ما به روز قیامت.
کلن 15 اسفند 1397
و باز ارغوان:
آخرین دیدار از خانه
یک نفر گفت کجا؟
ابر اندوهی در من پیچید
آه، در خانۀ خود بیگانهم
نتوانستم که بگویم دلم اینجا ماندهاست
من پی گمشدهام آمدهام
ارغوانم را میخواهم
رفته بودم پول برق و تلفن را بدهم
گفتم آقای فلان
گفت: از پله برو بالا
دست چپ در سوم
زیر لب گفتم این اتاق پسرم کاوه است
آن سوی پنجره، وای
ارغوان داشت نگاهم میکرد
*سکوتی درمیگیرد. سایه میگوید: بله. و ادامه میدهد: یک خواهر کوچک داشتم. میگفت: «بله نخیر اما چرا؟»
خواب
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
هرگز از مرگ نترسیدم من
مگر امروز که لرزید دلم
داشتم با کیوان
درددل میکردم
یادم آمد ناگاه
آخرین ماندۀ آن جمع پریشانم من
چه کسی خواب تو را خواهد دید؟
چه کسی از تو سخن خواهد گفت؟
چشم خندانش برقی زد
سایه جان ما هستیم
ما صدای سخن عشقیم
یادگار دل ما مژدۀ پیروزی انسان است
خرداد 1400
*حرف کیوان پیش میآید. سایه از خاطرهای میگوید که با کیوان یک روز تمام راه رفته بودند و وقتی به خانه میرسند کیوان کفش اورا در میآورد تا خستگیاش بیرون برود. در اینجا سخن به عروسی پوری و مرتضی میرسد که آسیا وارد اتاق میشود تا با سایه خداحافظی کند و به ما سفارش کند که یک ساعت دیگر قرصهای سایه را به او بدهیم. میگوید نوبت اول داروهایش را چهار ساعت دیر داده-اند. معلوم است که خانم اوکراینی چندان وقتشناس نیست. آسیا میرود و سایه دنبالۀ حرف عروسی پوری و مرتضی را میگیرد. میگوید «27 خرداد 1333. کیوان روز عروسیاش 32 ساله بود». و میگوید : دوماه با هم بودند. دو ماه هم دز زندان بود تا تیرباران شد... نکتۀ بامزهای میگوید. میگوید: این پوری همیشه با ما بود. تنها دختر جمع ما بود. بعد که کیوان به گروه ما اضافه شد به او گفتم ببین این پوری این طور که با ما قاطی شده، دیگر برایش شوهر پیدا نمیشود. بنابراین فکر میکنم راهی نیست جز این که بالاخره یکی از ما او را بگیرد.
میخندد. ..
ماه در مرداب
سر فرو برده در گریبانی
ماه را دید در مرداب
سر اگر برکنی و درنگری
آسمان است غرق در مهتاب
***
زندگی خواستهایم
این همه مرگ چرا؟
گفتم و نشنیدید
باز میگویم، خواهید شنید
به همین دیروز
شومفرجامی قذافی را
نشنیدید مگر؟
موشها نیز به سوراخ ندادندش راه
و ز کجا بیرون آوردندش
تاج نشنید و سرش رفت به باد
تا چه آید به سر عمامه
تیر 1399
***
آسمان گرد سرم میگردد
چهرهای در نظرم مانده است
تو همانی که لب پنجرۀ آن شب دور
سوی من خندیدی
ماه و خورشید هنوز
یادشان هست که من
با چه آواز بلند
باز کردم آغوش
آسمان میگردید
تو گذشتی و ندیدی، رفتی
هیچ میدانی که هنوز
با زمین
پی تو میگردم؟
***
*از سایه میپرسم: سایه جون این کیه؟ این که پیاش میگردی؟
سایه: یک معشوق ایدئال
-یعنی پری؟ همان که میگوید تو ای پری کجایی؟
سایه: فرق نمیکنه...
اصرار میکنم: یعنی اسم خاصی نداره؟ مثلا گالیا؟
سایه: ... هرکسی اسم معشوقش رو روش میگذاره...»
دلیل این سؤالهایم رازی است که سایه بار قبل، سه سال پیش، روزی که آلما را به بیمارستان برده بودند و من و او با هم در خانه تنها مانده بودیم آن را به من سپرد. گفت «این راز را هرگز تا به حال به کسی نگفتهام و حالا به تو میگویم». نگفت که از آن با کسی نگو. ولی چون کلمۀ راز را به کار برد هنوز فکر میکنم که باید پوشیده بماند. شاید مدتها بعد آن را برملا کنم.
باز برایش میخوانم:
تنهایی 1
گفتم این با من کیست؟
گفت من
گفتم کی؟
گفت تنهایی
اردیبهشت 1398
تنهایی 2
پرسیدم این با من کیست؟
پاسخ آمد: تنهایی!
مرگ
رود در بستر خود خوابش برد
وان که در کاسۀ دریاوارش
پی چیزی میگشت
ناگهان خشکش زد
و ندانست که نیست
همزاد
شبی که ابر اختران دوردست...
[توضیح سایه: این ابر اختران دوردست اشاره به وجود کهکشانهای دوری است که میلیونها سال نوری با ما فاصله دارند. دو تا آفتاب در آسمان کنار هماند در صورتیکه چندین میلیون سال با هم فاصله دارند....تازگی یک دوربینی ساختهاند...]
شبی که ابر اختران دوردست
میگذشت از فراز بام من
صدام کرد
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره میشنیدمش
همان که از درون من صدام میکند
هزار سال میان جنگل ستارهها
پی تو گشتهام
ستارهای نگفت
کزین سرای بیکسی
کسی صدات میکند
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست
عزیز همزبان
تو در کدام کهکشان نشستهای؟
خرداد 98
زندگی
نمیآیی و من با شوق دیدار تو میآیم
پس از من نیز در راهند
میآیند، میآیند
نمیآیی و من با شوق دیدار تو میآیم
پس از من نیز در راهند
میآیند،
میآیند
آن دست مهربان
انگار دستی کشیده شد به سرم باز
هرگز نرفته است ز یادم
آن عهد کودکی
آن دست نازنین
آن خواب امن
بر سینۀ محبت مادر
پیرانه سر هنوز
پر میشوم ز گریۀ پنهان
اسفند 97
به آیندگان
آه آن روز دلافروز گلافشانی
بگذارید که در دیدۀ خوشبخت شما
اشک ما نیز بخندد از شوق
قربانی
قند و آبش دادند
و بریدند سرش را
پرسش چشم هراسانش با من ماندهاست
گوسفندی چه گناهی داشت؟
[توضیح سایه: اشاره است به قربانی کردن گوسفند که خدا برای نجات گردن اسحاق یا اسماعیل از کارد ابراهیم میفرستد. صحنۀ دهشتناک و شکنجهآمیز کشتن گوسفند قربانی را که خود شاهدش بوده توصیف میکند و این که چگونه سر گوسفند را به زمین میکوبیدند، و با طنزی تلخ میپرسد: آخر آن گوسفند بی خبر از همه جا چرا باید کشته شود؟ اصلا چرا باید کسی برای خدا کشته شود. و می گوید وقتی به چشمان هراسان و ملتمس گوسفند قربانی نگاه کرده، در نگاه حیران او این پرسش را و این یهودگی را دیده.]
***
ضمن خواندن این شعرها احساس میکنم کلمات از شدت سادگی قالب و تن و پیرهن رها کردهاند و در سبکی محض حرکت میکنند. بی هیچ فشاری. بی هیچ سنگینی، بی هیچ اجبار و تمهیدی. آزادند و سبکبار. زلال و شفاف. گویی از جنس نور.
***
این باغ شاخههای شکسته
روزی هوای خندۀ گل داشت.
امروز زیر پنجۀ خونین برگریز
فریاد میزند
آذر 1398
اینجا خود سایه میگوید شعرهایم ... سادۀ ساده است.
میگویم خیلی... انگار سخنت از قید کلمات رها شده ... کلمات هیچ وزنی ندارند...فقط شعرند .. زلال..
میگوید پیش از تولد او، در سال 1304 ، پدرومادرش پسری پیدا میکنند که نامش را امیرهوشنگ می-گذارند. میگوید: «بچه زود میمیرد. دو سال بعد که من به دنیا آمدم. همان نام را بر من میگذارند. می-گوید در شعری این برادر را چنین خطاب کرده است: برادر بزرگ هیچسالهام.... به مصداق سادگی زبان.
علی امینی میگوید: وزن را هم گذاشتهای پشت سرت...
سایه: بله
میگویم: آهنگ از درون خود شعر بیرون میآید...
وشعری دیگر میخوانم:
شنیدهام که درخت از درخت باخبر است
و من گمان دارم
که سنگ هم از سنگ
و ذره ذرۀ عالم که عاشقان هماند
مگر دل تو که بیگانه است با دل من
***
شنیدهام که درخت از درخت باخبر است
به خاک میگویم، به آب و آتش و باد
مرا ببخشید اگر خبر دارید
که بر من از غم و درد شما چه میگذرد
***
میگویم: یکی شدن با آب و باد و خاک و آتش.. .چقدر محیط زیستی است این شعر!
داستان آفرینش دوزخ در نیم پرده
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبج نخست
به یک اشاره آسمان سیاه شد
سپیده چهره پس کشید
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب را کسی ندید... که میگریخت.
میان شعلههای آتش سیاه
شب هزار شب فرا رسید
فرشتهای اجازه خواست
«به سعی سایه» را گشود، پاره پاره بود
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ ....ز خشم نعره زد:
ببند، پیام کورش است این
و ماه، اشک واپسین،
فرو چکید بر زمین
***
لبۀ آسمان کبود شده است
در کجایی از این سپهر عبوس
آفتابی دوباره میخندد
***
عشوه
چهره پس کشید
آن سپیده شبی
و نشد که لبی
برسد به لبی
زان میان غزلی
لال رفت و نخواند
با دلی که حیف
ناشنیده ماند
***
پیری
آن روز مرغ آمین در راه بود شاید
وان کس که گفت پیر شوی نیز
قصد بدی نداشت
اما در این غریبی میپرسم
نفرین ببین چه بود اگر
«پیر شی» دعاست
*سایه دربارۀ مرغ آمین توضیح میدهد...
****
که بود؟ این صدا چه بود؟ کجا دلی شکست؟
کسی جدا شد از کسی
در این جهان دردمند
اشک من ز دیدۀ که میچکد؟
• به نظرم میآید که این شعر زیباترین شعر سایه دراین دفتر است. در نظرم به معجزه میماند. میتوان در توصیف و تحلیلش یک کتاب نوشت.
***
ملامتت نمیکنم
غنیمتی ست زندگی
ولی روندگان پاکباز
به احترام زندگی
برای زندگی
به پیشباز مرگ رفتهاند
***
چه به سر دارد باد؟
باغ ویرانه نمیدانست
بلبل آواره
تو نمیدانستی؟
***
این سفر را بازگشتی نیست.
پشت سر یک کاسه آب و
آه سردی زیر لب
کافی ست.
****
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی؟
جوانی مرا چه دلپذیر داشتی
مرا در این امید پیر کردهای
نیامدی و دیر شد،
نیامدی
***
به شعری برای آذر میرسم. فکر می کنم برای آذر طبری است. چند روز پیش که نزدش بودم از جمله به من گفت: «آذر طبری میگفت نازی رو بگیریم برای ب. چون این که کار خونه ازش بر نمیآد. اهل خانهداری هم نیست. سر و زبون هم داره در عوض ب. همه کار بلده. خانهداریش خیلی خوبه. مظلوم هم هست» راست میگفت. آذر این را یک بار در حضور طبری به خودم هم گفته بود و من و طبری هر دو خندیده بودیم. اما نه. اشتباه کردهام. شعر برای آذر میزانی است. با عنوان بانوی نازنین، میزان شأن انسان، آذر! و شعری دیگر برای آقای نخست و گویا مجسمهای از او:
درخلوت غم آور قبرستان
بر جای ایستاده لبخند میزند
لبخند در گمان کسان است
دندان به هم فشرده
بانگی به درد را
پشت لبان بسته نهفته است
در چشم بی نگاهش
خاموشی هزار نگفته است
شوخ چشمی ایام
ماندهاست از عبور کلاغان سال و ماه
بر گوشۀ کلاهش نقشی به ریشخند
روزی در سالهای دور
او را با یاد زندگانی از دست رفتهای
اینجا نشاندهاند
اما در این غروب غریبستان
بشنو ز لحن بی رمق باد
هر یادکرد، سینۀ گوری گشودن است
تندیس، خود حکایت تلخ نبودن است
• آقای نخست از دوستان کودکی سایه بود. لهجه ای شمالی داشت. هرکس دست کم یک بار خانۀ سایه رفته باشد حتماً او را دیده است. او و خسرو خسروی از مهمانان همیشگی آن خانه بودند. آن قدر خانگی بودند که حتی جایشان در کنار سایه نیز معلوم بود. بعد سایه دفتر آبی دیگری را خواست. علی را به سراغ آن فرستاد. اما نتوانست پیدا کند . دست به دامن آسیا شدیم. دفتر تاسیان بود. سایه گفت دو دفتر است که در یک کتاب آمدهاند. پنجاه سال نتوانسته آن را چاپ کند. می خواست شعر تقدیم نامهاش را به من نشان دهد. یکی این بود:
پیشکش به جان عزیز پوراندخت سلطانی
عروس حچله نشین غم و وفاداری. و این مصراع را چند بارتکرار کرد: « عروس حجله نشین غم و وفاداری».
و نیز این بیت که باز بر سر دفتر دیگر نوشته بود:
جان جان ماست پوری جان که او
جان کیوان است وکیوان جان ما
گفت پنجاه سال این کتاب را چاپ نکرد. و خواست این شعر را از تاسیان برایش بخوانم:
غول تاجدار
میکشت تا بماند با تاج و تخت خویش
اما نگاه کن که چه شد باز
روزی که خاک گور میریخت بر سرش
تاجی به سر نداشت
***
جهان حریف من نمیشود
چه خواستم از او
که دادن و ندادنش
مرا اسیر او کند؟
***
آن روز سایه حرفهایش بیشتر دربارۀ شعرهایش بود. برخلاف دفعۀ قبل درددلی و شکایتی نکرد. ساعت نه و نیم شب بود. باز امروز هم ندیدم در تمام این مدت جز داروهایش چیزی بخورد. پرسیدم شیر و چای که میگفتی موقع شام میخوری خوردهای؟ فقط نگاهم کرد. انگار سخن عجیبی شنیده است. آسیا کتاب سه جلدی را که به تازگی دربارۀ سایه درآمده نشانم داد. از نود نفر، از جمله من، خواسته بودند هر یک مطلبی دربارۀ او بنویسند تا به مناسبت نود سالگی شاعر منتشر شود.. همراه با عکسها و نامه ها و دستخطهای گوناگون. نوعی هدیۀ تولد به او. تهیهکنندگان سه جوان دانشجو و دوستدار سایه. قرار بود کتاب را انتشارات نشرنی درآورد. که نکرد و کتاب را پس داد. سرانجام یکی از برادران علمی تهیۀ آن را برعهده گرفت. حالا چند ماهی بود که کتاب سرانجام مجوز گرفته و برای توزیع آماده بود که از آن جلوگیری میشود. یلدا جلوی نشر کتاب را میگیرد. از او پرسیده بودم چرا چنین کرده. به نظرم این هم نوعی سانسور بود و از کسی چون او که اهل فرهنگ بود جلوگیری از پخش هر کتابی به طرز مضاعف قبیح بود. گفته بود شعرهایی از پدر در آن است مربوط به نوجوانی که نبایست چاپ میشد. گفته بودم اتفاقاً این گونه شعرها شناخت از سایه و جذابیت کتاب را افزون میکند. نپذیرفته بود. و حالا کتابِ آمادۀ نشر روی دست ناشر و تهیه کنندگانش مانده است. با آن همه هزینهای که ناشر برای این کتاب نفیس کرده و زحمت و مرارتی که تهیه کنندگان جوان در این سالها برایش کشیدهاند. آسیا حدس میزند جلوگیری از انتشار کتاب به دلیل وجود دو نامهای باشد که پدر از زندان برای آسیا نوشته. نامههایی که کسی از آنها خبر نداشته. حتی آلما. در آنها سایه از محبتش به آسیا گفته است.
کتابها را در کنار بستر سایه تورقی میکنم. افسوس. نوشداروی پس از مرگ. فکر میکنم هدیۀ تولد نود سالگی حالا به 95 سالگی هم شاید قد ندهد. دلم میخواست دست کم نوشتۀ خودم را برایش می-خواندم. اما میترسم خستهاش کنم. علی امینی هم برای رفتن بیقراری میکند.
«برخاستم بوسیدمش». بوسهای به دستش و بوسهای بر پیشانی بلندش. پرسید دوباره کی میآیی؟ گفتم فردا. در آستانۀ در بودم که پشت سرم بلند گفت: «علی را هم با خودت بیار!». «چشم»
فردا عصر با علی به دیدار سایه رفتیم. رفتیم بالا. جلوی در خانم اوکراینی جلویمان ایستاد و چیزی گفت که نمیفهمیدیم. این بار ازآن برخورد گرم دیروز خبری نبود. خواستیم وارد اتاق سایه شویم جلویمان را گرفت. از در بازِ اتاق سایه یلدا را دیدم که ماسک زده روبروی پدر نشسته. گویا کرونا گرفته بود. زن اوکراینی با ترجمۀ گوگل به آلمانی نوشت نمیتوانید او را ببینید. باید بروید. همین الان. گفتم او منتظر ماست. گفت نمیتواند شما را ببیند. به اتاق نشیمن رفتیم. به یاد برخورد گذشتۀ یلدا با علی امینی افتادم. اما من دوست قدیمیام. به قول سایه دختر عمو هستم. گفتم منتظر میمانیم تا سایه خبر شود. رفت و یلدا آمد. با صدایی خشمگین و پرخاشکنان خواست برویم. یا خونسردی به او گفتم آرام باشد و آرامش خود را حفظ کند و صدایش را پایین بیاورد. و روشن بگوید چه خبر است. حتی گفتم کنترل خود را به دست آورد. و آرام حرف بزند. گفت پدرم دارد میمیرد. – به همین وضوح – گفت به کاوه هم گفتهام بیاید که کنارش باشیم. گفت الان فقط بچههایش باید کنارش باشند نه غریبهها. غریبه؟ من؟ من که بچه-های سایه به خالهام میگویند خاله پوری؟ که سایه به من میگوید دختر عمو و پوشیدهترین رازش را به من سپرده است؟ من که برای رادیوی اینستاگرامییلدا آن همه وقت گذاشته و کمکش کرده و مصاحبه کننده معرفی کرده بودم؟ غیر از خودم که دوساعت مصاحبه داده بودم، کسانی چون بهمن مقصودلو، ایران دررودی، فریدۀ رهنما، فوزیۀ مجد و ثریا رهنما را به او معرفی کرده بودم. از دادن شماره تلفن تا توضیحات دربارۀ زمینۀ کار و اهمیت شان. و کسان دیگری که نتوانست وارد مصاحبه شان کند. مگر خودش از من نخواسته بود که به خانهاش بروم؟ مگر سایه نگفته بود که نازی و تورج (برادرم) تنها یادگارهای پوریاند و البته از امید هم یاد کرده بود (خواهرزادۀ کیوان) اما گفته بود که او دور است. باورنمیکردم که دارد چنین با پرخاش مرا از خانۀ سایه بیرون میکند. من غریبهام؟ تازه مگر نه این که اتفاقاً در این گونه مواقع خانواده و دوستان باید بکوشند محیط گرم و آرامی برای بیمار محتضر فراهم کنند و راه رفتن به سوی نیستی را برایش آسوده وهموار کنند؟ اما این آن محیط گرم و دوست داشتنی نبود. اتاق نیمه تاریک، با پردههای کشیده، همان زندانی که قبلاً از آن برایم گفته بود؟ سر در نمیآورم. به یلدا میگویم یعنی چه که سایه دارد میمیرد؟ باور نمیکنم. ما دیشب نزد سایه بودیم. حالش خوب بود. آن همه با ما حرف زد.
باز اصرار کرد که: میگویم دارد میمیرد. و همین الان خانه را ترک کنید. نگران شده بودم. با آن که باورکردنش برایم سخت بود اما فکر کردم هیچ فرزندی دلش نمیآید به دروغ از مردن پدرش حرف بزند. بلند شدیم. گفتم دست کم از بیرون اتاق از دور ببینمش و از او خداحافظی کنم. به سرعت جلو دوید و محکم در اتاق را بست. بیرون آمدیم. فکر کردم اگر سایه در بستر مرگ است لابد آسیا هم خبر دارد. همانجا بیرون خانه به اسیا تلفن زدم و ماجرا را گفتم. اما او بی-خبر بود و چندان قضیه را جدی نگرفت. گفت فردا به پدرش زنگ میزند. از او خواهش کردم به سایه بگوید که ما به دیدنش رفته بودیم.
آسیا روز بعد با پدرش حرف زده بود. باز همان گلایهها بود و این بار این که چرا نمیگذارند دوستانش به دیدارش بروند. اما وضع جسمی سایه را همان گونه که ما دیده بودیم وصف کرد.
روز بعد(دوشنبه اول اوت) آخرین روز اقامتم در کلن بود. فکر کردم باید حتماً برای خداحافظی با او به نزدش بروم. این بار وقتی زنگ زدیم کسی گوشی دربازکن را برداشت اما در را باز نکرد. حرفی هم نمیزد. گفتم منم. نازی عظیما! صدای یلدا آمد. با پرخاش گفت از آنجا بروم و مرا راه نمیدهد. کوشیدم آرامش و خونسردیام را حفظ کنم. گفتم: یلدا جان، من فردا میروم. میخواهم با سایه خداحافظی کنم. دلم نیامد بگویم شاید این آخرین دیدارمان باشد. گفتم دست کم از دور ببینمش. اما او با همان لحن عجیب و نامؤدب و نامعمول گفت بروم. در این میان صدای مردی آمد که لهجۀ افغانی داشت و خود را دکتر پنجشیری معرفی میکرد. گفت که دکتر آقای ابتهاج است و ایشان نمیتوانند جز خانواده کسی را ببینند. توضیح دادم که من جزو خانوادهام. از رابطۀ سایه با خاله پوری و عموزادگی خودمان گفتم. گفتم از آمریکا کوبیدهام وآمدهام که فقط او را ببینم. و اصرار کردم که اگر بشود می-خواهم فقط از دور او را ببینم و خداحافظی کنم. گفتم مطمئنم که ایشان از دیدن من خوشحال میشود. که منتظر من است و به او قول دادهام و نمیخواهم بدقولی کنم، گفتم که فردا میروم و این آخرین دیدار من با سایه خواهد بود. دکتر گفت ایشان در وضعیت هشیاری نیست. و او داروهایش را هم قطع کرده است. گفتم مهم نیست. من میآیم نگاهش میکنم و میروم. که تلفن قطع شد.
چرا نباید او را میدیدم؟ به یاد زمانی افتادم که ایرج گرگین در بیمارستان بود و ساعتهای آخر را می-گذراند. دکترش به ما گفت که دوستان و خانواده دورش را بگیریم. حرفهای خوب و شاد و آرام-بخش بزنیم. گریه و زاری نکنیم، چون او میفهمد. اما قدرت واکنش ندارد. من برایش حافظ خواندم. تا آخر کنارش بودیم و او با خنده ای بر لب آخرین نفس را کشید.
حالا نمیفهمیدم چرا این ها از او دریغ میشود. اگر که براستی سایه در بستر مرگ است... رفتار دکتر به ویژه برایم از همه حیرتآمیزتر بود.
نمیشد کاری کرد. برگشتیم. ماجرا را برای آسیا گفتم. باز آسیا تردید داشت. گفتم: «دکتر که دروغ نمیگوید، او میگوید سایه در وضعیت هشیاری نیست. وقتی داروها را قطع کردهاند یعنی از او قطع امید کردهاند. یلدا گفته تا فردا بابا میمیرد». فردا آسیا به خانۀ پدر رفت. باز پردهها را بسته، و نردۀ تخت را بالا کشیده و در ها را بسته بودند. این بار داروها و تلفنش را هم برده بودند. آسیا داروها را برگردانده و تلفن-ها را وصل کرده بود و با پدر صحبت کرده بود. میگفت وضعیت سایه با آنچه ما دیده بودیم تفاوتی ندارد.
در هانوفر (2 اوت)
از کلن به هانوفر رفتم. به دیدار پسر دایی عزیزم مهدی سلطانی، و همسرنازنینش پروانۀ ذوالریاستین که شاعر و هنرمندی برجسته است، و بخت برخورداری از لطف آن دو و خانوادۀ گرمشان را یافتم. با پروانه مدام حرف میزنیم. از نزدیکی افکارمان به هم حیرت میکنیم. مهدی میگوید انگار شما دوتا خیلی به هم نزدیکید وبا هم حرف دارید...
در برلین (6 اوت)
چند روز بعد راهی برلین شدم. نزد فرهاد فرجاد، دوست قدیمی و عزیزم. به جز دیدار با رکسانا سلطانی، دختر دایی نازنین و کوچکم که در برلین قاضی است، با دوستان پرشمار فرهاد هم آشنا شدم. از جمله اقای حمید عمرانی، نویسنده و مترجم، و دوست دکتری که برای پانسمان دست من که ضربه خورده بود، با لطف بیکران، از محل کارش به کافهای در برلین آمد. دو روز بعد از اقامتم در برلین آسیا پیام داد که سایه را به بیمارستان بردهاند. و به خواست مدیر مسئول نگهداری او درمان را قطع کرده و به او مرفین زدهاند تا در خواب باشد. گفت حالا او با پدرش در بیمارستان تنهاست. داستان ایرج گرگین را برایش گفتم و گفتم برایش حرف های خوب و شیرین بزند. بگوید چقدر دوستش دارد، چون او همه را می-شنود، و ناز و نوازشش کند. به سایه مورفین میزدند که گذار به مرگ را در خواب طی کند.
دلم سخت شور میزد. در برلین قرار بود با فرهاد به مجلسی برویم. نرفتم. دلم نزد سایه و آسیا بود. پیام آسیا رسید: «نازی بابام رفت». 9 اوت. ساعت 12 و 25 دقیقه پس از نیمه شب.
تمام شد. رفت بی آن که جز آسیا تنی از فرزندان و دوستان و دوستدارانش در کنارش باشد. مرگ در غربت. که او در شعرش پیشاپیش به استقبالش رفته بود.
آسیا به یلدا خبر میدهد و یلدا هم برادران و رسانهها را خبر میکند و داستان بردن پیکر سایه به ایران و دخالت سفارت جمهوری اسلامی و ماجراهای دیگری آغاز میشود که بسیار دردناک است و نمی-خواهم به آنها بپردازم....
و بعد...
با پرویز دوایی در پراگ (10 اوت)
و بعد راهی پراگ میشوم. فقط برای دیدار با پرویز دوایی. که اگر شوق دیدار با دوایی نبود از آن صرف نظر میکردم. این سفر با طی منازل فراوان و داشتن دو چمدان و بارهای دیگر به کلی خستهام کرده. اما، اما در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم....دوایی درست یک سال قبل در 9 اوت 2021 از پلههای کتابخانۀ عمومی شهر پراگ، که پاتوق هر روزۀ او برای نوشتن داستانها و ترجمهها و نامهها و گهگاه دیدار مزاحمانی چون من بود، پایش میلغزد، به زمین میافت، سرش به تیزی پلهها میخورد و بر اثر ضربه بیهوش میشود. مردم با دیدن خونی که از گوش و سرش میریخته آمبولانس خبر میکنند و او را به بیمارستان میبرند. و وقتی ایلونا (همسرش) به او میرسد او دیگر در بخش مراقبتهای ویژه بود.
بعد از بیرون آمدن از بیهوشی بخش زیادی از حافظه، شنوایی، و قدرت حرکت و گویاییاش را از دست داده است. اما رفته رفته و زیر نظر پزشکان و پرستاران و فیزیوتراپی گسترده نیروهای مغزی ترمیم می-شوند. جالب آن که به گفته ایلونا وقتی پرویز به هوش آمده، در بیمارستان برای درمان همکاری نمی-کرده و اصرار داشته به خانه برود. (که مرا به یاد سایه میاندازد). امری که بیش از همه برای ایلونا، که خود بدنی ظریف دارد، دشوار بوده. سرانجام با فرستادن پرستاری برای او به خانه، پرویز را به خانه می-فرستند. در آن زمان چند بار از آمریکا به او تلفن زده بودم. اما هر بار با ایلونا صحبت کردم . یک بار پرویز نمیدانست با چه کسی حرف میزند. یک بار حالش دوباره بد شده و تحت درمان بود. یک بار هم از طرز حرف زدنش حس میکردم مرا نشناخته است. بر آن شدم که خودم به پراگ بیایم و از نزدیک او را ببینم.
چهارشنبه شب 10 اوت به پراگ رسیدم. زنگ زدم. خودش جواب داد. همان پرویز همیشگی بود. با همان لحن شوخ و شنگ همیشگی و پر از محبت و لطف. خیالم تا حدی راحت شد. برای فردا قرار گذاشت. با ایلونا آمد. یک دست بر شانۀ ایلونا و عصایی در دست دیگر. مرا به یکی از زیباترین قهوه-خانههای پراگ بردند. در باغچۀ باصفایش نشستیم و به گفتوگو پرداختیم. به راستی گل گفتیم و شنیدیم. پرویز بهویژه از درختچهای که پشت سر من بود به وجد آمده بود. به علی میرزایی هم تلفن زدیم.
میگفت که اگر این خانوم (اشاره به ایلونا) نبود تا به حال مرده بود. گفت دیروز ایلونا به او تولدش را تبریک گفته و او تعجب کرده و پرسیده چرا امروز؟ امروز که روز تولدش نیست. و ایلونا گفته روز 9 اوت سال گذشته او تقریباً مرده بوده و حالا جشن یک سالگی تولد دوبارۀ اوست. برای آن که بدشگون نشود نگفتم در همین روز 9 اوت، دیروز، سایه رفته است. و دردل مقایسه کردم وضع او را که از چنان حادثۀ مهیبی به همت و عشق ایلونا جان سالم به در برده بود با وضعیت سایه و حسرت خوردم که کاش کسی با چنین عشق و ایثاری کنار سایه هم بود. سایه که در واقع از عدم رسیدگی و پرستاری و عفونت طولانی زخم بستر فوت کرد.
تولد دوبارهاش را تبریک گفتم و گفتم چه خوب است که توانستهام از آمریکا بکوبم و بیایم تا درست در این روز و در جشن تولد یک سالگی دوبارهاش با آنها باشم.
به نظرم رسید که پرویز حافظۀ خود را به خوبی بازیافته است. فوراً حال نوۀ مرا که نام دومش پرویز، و همنام اوست، پرسید. از خاطراتش با مادرم یاد کرد که چگونه الهامبخش او در بعضی قصههایش بوده، وقتی که مادرم باآن حافظۀ درخشانش از محلههای قدیمی تهران و کوچۀ معزالدوله و خیابان عینالدوله و کوچۀ روحی و خانوادههایی که آنجا زندگی میکردند برایش میگفته و مکانهای کودکی او را بازسازی کرده. از دورانی که من در پراگ بودم یاد کرد که چقدر به او خوش میگذشته و به قول خودش از خانۀ من در «آن محلۀ اشرافی» که با ایرج گرگین و همسرانشان ایلونا و اعظم و دوستان دیگر باز به قول او «ضیافت» میدادم گفت- که البته از مقولۀ اغراق شاعرانه بود، نه آن محله اشرافی بود و نه من ضیافتی میدادم. از اولین دیدار تصادفیاش با ایرج گرگین در پراگ یاد کرد. پرویز دوایی در دانشکده با ایرج گرگین هم دوره بود و سابقۀ دوستی قدیم داشتند. هر دو متولد 1314. حرف را به سن و سال کشاند و با همان لحن شوخ و شیطان گفت آدم تا نود سالگی دیگر باید برود. به نظرم خودش باید 86 ساله باشد. گفت بعد از هشتاد آدم وارد دورۀ آمادگی برای مردن میشود. به او گفتم همیشه این طور نیست و از ابوالقاسم سعیدی گفتم که در 97 سالگی میگوید تازه خودش را و هویتش را یافته و شبانه-روز کار میکند.
این را که شنید سر درددلش باز و لحنش جدی شد و گفت که تنها مشکلش این است که در یک سال گذشته چیزی ننوشته است. خواستم دلداریاش بدهم اما خودش زودتر گفت: «نه این که حافظهام خالی شده باشد. اما هنوز نمیتوانم مطالب را در ذهنم جمعوجور و مرتب کنم.» و با لحنی که، به رغم آنچه در بارۀ سنوسال و آمادهسازی برای مردن و غیره گفته بود، پر از امید بود، گفت: «البته میدانم که درست میشود. خیلی بهتر شده است.» و برق چشمانش حالت جوانی را داشت که تازه میخواهد رویاهایش را برآورده کند. همان امید جوانسرانه که در برق چشمان ابول سعیدی دیده بودم، و همان امید جوانانه که دررؤیا و بیداری سایۀ 92 ساله هنوز با اوست. و آن را در دیار با او در این شعر یافتم:
رؤیا در بیداری
به مناسبت 65 امین سال وداع مرتضی کیوان
27 مهر 1333
میبینم
میبینم آن شکفتن شادی را
پرواز بلند آدمیزادی را
آن جشن بزرگ روز آزادی را
کیوان خندان به سایه میگوید:
دیدی به تو میگفتم؟
آری تو همیشه راست میگفتی،
میبینم، میبینم.
*(از سایه پرسیدم: اینها در بیداری بوده یا در خواب؟
میگوید: بیداری
پرسیدم: راستی؟ یعنی در بیداری با کیوان حرف میزنی؟
می گوید: من هر روز با کیوان حرف میزنم.... رابطۀ من و کیوان رابطۀ عجیبی بود... پای سوم ما شاملو بود...هر بار یکی دو نفری اضافه میشدند... اسماعیلزاده...و...)
***
بعد از خداحافظی با پرویز و ایلونا تا دل شب به پرسه زدن در این شهر زیبا میپردازم که چشم از نگاه کردن و قدم از راه رفتن در آن سیر نمیشود. روز بعد پراگ را ترک میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر